ادراک بی چگونه هنر
استاد محمدرضا شفیعى کدکنى
« زبانِ علم» مىجوشد چو خورشید
«زبانِ معرفت» گنگ است جاوید
به فرموده استاد مرادی ...مطالعه این مقاله اجباری است .
عطار
مىتوان گفت که میدانِ معرفت و شناخت انسان، از درون و پیرامونش، از دو گونه بیرون نیست: « شناختِ عاطفى و هنرى» و« شناختِ منطقى و علمى» . در شناختِ منطقى و علمى نوعى معرفتِ یکسان و جهانى و بىمرز Universal وجود دارد که همه افراد بشریک تصوّر از « مثلث» یا « کُره» یا « آب» و یا « هوا» دارند ولى شناختِ هنرى و عاطفى در بافتهاى فرهنگى و زمینههاى تاریخى وجغرافیائى متفاوت است. در عرصه شناختِ منطقى و علمى ما موضوعِ معرفت را بهدیگران عیناً انتقال مىدهیم، یعنى اگر ندانند که آبدرصد درجه حرارت در کنارِ دریا بهجوش مىآید و یا مجموع زوایاى مثلث صد و هشتاد درجه است، از راهِ استدلال یا آزمایش اینمطلب را بهآنها « ثابت» مىکنیم ولى در عرصه شناختِ عاطفى ما آنها را فقط « اقناع» مىکنیم بهاین معنى که وقتى مخاطبى را تحتِ تأثیریک بیان هنرى قرار مىدهیم، چیزى را براى او « اثبات» نمىکنیم ولى او را در برابرِ مفهومِ آن بیان، « اقناع» مىکنیم.
تا اینجاى مطلب، چندان بدیهى است که من از نوشتنِ همین چند سطر هم باید عذرخواهى کنم. ولى براى دنباله بحث، یادآورى آنرا ضرورى یافتم و ناگزیر بودم. آنچه در دنباله این امرِ بدیهى مىخواهم مطرح کنم این است که میزانِ « اطمینان» و « یقین» و « ابطالناپذیرىِ» بسیارى از دادههاى عاطفى و هنرى، گاه، چندان استوار است که رویاروىِ معرفتِ منطقى و علمى مىایستد و در ناخودآگاهِآدمى بهستیزه با دادههاى معرفتِ منطقى و علمى، برمىخیزد و حتى آن را مغلوب مىکند. تصور مىکنم در این بخش از سخن همبهتکرار یک امرِ بدیهى پرداختهام. هرچه هست از گفتنِ آن نیز ناگزیر بودم. نگاهى بهتاریخ علم و تمدن نشان مىدهد که « معرفتِ اقناعى» رویاروىِ « معرفتِ اثباتى» غالباً صفآرایى داشته و بسیارى از دادههاى معرفتِ اثباتى را مغلوب خود ساخته است. گاه نیز مغلوبمعرفتِ اثباتى شده است. چنان نیست که همواره معرفتِ اثباتى از این نبرد پیروز، بهدر آمده باشد. بسیارى از گزارههاى هنرى (کهوظیفهاى اقناعى دارند) بربسیارى از مفاهیم و مصادیقِ « علم» غلبه کردهاند. کهنه شدن بعضى از دادههاى علم و استمرارِ ارزششاهکارهاى هنرى، نشانه پیروزىِ بخشى از گزارههاى هنرى در برابر بعضى از گزارههاى علمى است.
بار دیگر از طرح این بدیهیّات نیز باید عذرخواهى کنم تا برسم بهاصلِ مطلب که قدرى پیچیده مىنماید و آن این است که در مرکزِتمام گزارههاى اقناعى (یعنى دینى و هنرى) نوعى ادراکِ « بلاکیف» و « بى چهگونه» وجود دارد و در مرکز گزارههاى « اثباتى» ما بهچنینادراکى نمىرسیم، بلکه برعکس ادراک ما ادراکى است که از « کیف» و « چهگونگىِ» آن آگاهى داریم و در مقابل باید آن را ادراکِ « ذاتِ کیف» یا ادراک « با چهگونه» نامگذارى کرد.
با هرگزاره علمى و منطقى، مخاطب، « چهگونگىِ» معرفتِ حاصل از آن گزاره را، با تمام اجزاء، در مىیابد ولى در هرگزاره هنرى، وبهویژه در مرکزِ آن، نوعى معرفتِ « بلاکیف» و نوعى شناختِ « بى چهگونه» وجود دارد. اگر لذتى که طفلان خردسال از « اَتَلْ مَتَلْ تُوتُوله» مىبرند - و تکرارِ آن در طول قرون و اعصار نشان دهنده این واقعیّت است - مصداقِ ساده گزاره هنرى و اقناعى تلقى شود و التذاذِ از فلانغزل حافظ براى هنرشناسان، نمونه پیچیده گزارههاى اقناعى و هنرى باشد، در مرکزِ ادراکِ ما از غزل حافظ یک شناختِ « بلاکیف» وجوددارد که در مرکزِ التذاذِ کودک از « اَتَلْ مَتَلْ توتوله» نیز براى او وجود دارد. وقتى کودک بزرگتر شد خواهد فهمید که در مرکزِ آن التذاذ، ادراکِبلاکیفى نسبت بهنظامِ ایقاعى آن کلمات نهفته بوده است که او را چنان مسحور خود مىکرده است و ما نیز از تأمل در شعرِ حافظ بهایننتیجه مىرسیم که چیزى در آن نهفته است که « یُدْرَک و لایُوصَف» است و هرچه هست امرى است « اقناعى» و نه اثباتى.
اصلِ سخن، در این گفتار، توجه دادنِ خواننده است بهاین نکته که در مرکزِ هرپدیدههنرى و هربیانِ عاطفى، یک امرِ « بلاکیف» و یک ابلاغِ « بى چهگونه» نهفته است که اگر ما بتوانیمآن را از « بلاکیف بودن» و « بى چهگونه بودن» بهدر آوریم، مىتوانیم آن ابلاغ را از عرصه هنرىبودن و از تأثیر عاطفىاش خلع کنیم و بگوییم براى ما، مصداقِ هنر نیست و برما تأثیرِ عاطفىندارد.
در ترجمه آثار هنرى و گزارههاى عاطفىِ دیگر زبانها، اگر نتوانیم آن ویژگىِ « بلاکیف» بودن و
« بى چهگونگى» را بهنوعى بازآفرینى کنیم، چیز مهمى از آن گزاره انتقال نخواهد یافت و همین جامىتوان یادآور شد که اى بسا، در ترجمه، آن ویژگىِ « بلاکیف» و « بى چگونه» از اصل هم بیشتراتفاق مىافتد یا در جاهایى از اثر - که در متنِ اصلى « بى چگونگى» وجود دارد - در ترجمه وجودنداشته باشد، و برعکس، در مواردى از ترجمه این « بى چگونگى» اتفاق افتد که در اصل اثرنیست. آنها که دست اندرکارِ ترجمه شعر بودهاند این تجربه را بسیار داشتهاند.
اینکه ما از متون مقدّس در زبانى غیر از زبان خودمان بیشتر متأثر مىشویم (دعاها،زیارتنامهها، مناجاتها) باید ریشهاش در همین مسأله ادراکِ « بلاکیف» باشد، چون در این گونهسخنان در زبانِ خودمان براى « بى چگونگى» میدانِ کمترى وجود دارد.
در تمام مصادیقِ هنرهاى ناب، در تمام شطحهاى صوفیه، در تمام دعاها و مناجاتهاىمتعالى و جاودانه، صبغهاى از ادراکِ « بلاکیف» و احساسِ « بى چهگونه» وجود دارد.
در مرکزِ تمام شاهکارهاى هنرى، این ویژگىِ ادراکِ « بى چهگونه» و « نقطه نامعلوم» نهفتهاست. نقطه نامعلومى که اگر روزى بهمعلوم بَدَل شود، دیگر آن شاهکار، شاهکار تلقى نخواهدشد؛ دستِ کم براى کسى که این آگاهى را یافته و دیگر در برابر آن اثر آن ادراکِ بىچگونه را درخود نمىیابد.
در جوهرِ همه ادیان و در مرکزِ تمامِ جریانهاى عرفانى جهان، این مسأله « ادراکِ بلاکیف» حضور دارد. بههمین دلیل، عرفان و دینى که در مرکزِ آن عناصرى از « پارادوکس» وجود نداشتهباشد، ظاهراً، نمىتوان یافت. (نمونهاش: تثلیث در آئین مسیح و مسأله آفرینش ابلیس دراِلاهیات اسلامى و...) دینى که تمام اجزاى آن را بتوان با منطق و بهبیان « اثباتى» و عقلانىتوضیح داد همان قدر دین است و پایدار که اثرى هنرى که تمامِ جوانبِ زیبائىِ آن را بتوانتوصیف کرد. اگر تمام اجزاى یک دین را بتوان به« بیانِ اثباتى» توضیح داد، دیگر آن دین باقىنخواهد ماند و اگر تمام جوانبِ اثرى هنرى را بتوان با بیان اثباتى، توصیف کرد، دیگر آن اثر،اثرى هنرى نخواهد بود. قدماى متفکرین ما، قلمرو « ایمان» را قلمروِ « تو مدان» مىدانستهاندیعنى عقیده داشتهاند، رابطهاى وجود دارد میان « ایمان» و یک « نامعلوم» سنائى در حدیقهمىگوید:
چه کنى جستجوىِ چون جان، تو
« تو مدان» نوش کن چو « ایمان» تو(1)
یعنى ایمان، امرى است از مقوله « تو مدان» و « تو مدان» اصطلاحى است که با ابوسعیدابوالخیر واردِ قلمرو عرفان ایرانى شده است. داستانِ آن بهاختصار این است که وقتى بوسعید درکودکى بهدکّانِ پدرش - که عطّار بود - مىرفت، هرلحظه از او مىپرسید که این خریطه چه دارد وآن خریطه چه دارد؟ سرانجام حوصله پدرش سرآمد و براى رهائى از پرسشهاى طفل بهاو گفت:این خریطه « تو مدانِ بلخى» دارد. بعدها وقتى بوسعید براثرِ تحوّلاتِ روحى خویش و پشت پازدنِ بهعلوم رسمى، کتابهاى خود را، در خاک دفن کرد، پدرش از او پرسید که:
« اى پسر! آخر این چیست که تو مىکنى؟» شیخ گفت: « یاد دارى آن روز که ما، در دوکانِتو آمدیم و سؤال کردیم که در این خریطهها چیست؟ و در این انبانها چه در کردهاى؟» توگفتى: « تو مدانِ بلخى؟» [ پدر] گفت: « دارم» شیخ گفت: « این تو مدانِ میهنگى است!» (2)
بعد از عصرِ بوسعید، این تعبیر « تو مدان» موردِ توجه عُرفا قرار گرفته است و سنائى در اینبیتِ حدیقه، « ایمان» را از مقوله « تو مدان» بهحساب مىآورد، یعنى چیزى که در مرکزِ آن امرىنامعلوم نهفته است. همان که مولانا به بیان دیگر آن را چنین عرضه مىدارد: جز که حیرانى نباشدکارِ دین.
در تاریخ اندیشه اسلامى، وقتى امام مالک بناَنَس (1 79 - 93) مسأله « ادراکِ بلاکیف» را در« الرّحمنُ عَلىالعرشِ اِستوى» (2 0/5) مطرح کرد(3)، بهنظرم یکى از مهمترین حرفهاى تاریخاسلام را برزبان آورد و شاید هم یکى از مهمترین اندیشهها را در عرصه الاهیّات جهانى.
از آنجا که قلمروِ دین و قلمروِ هنر، هردو عرصه « ابلاغِ اقناعى» است و نه « ابلاغِ اثباتى» ، پسنظریه او در بابِ « ادراک بلاکیف» مىتواند در هنرها نیز مورد بررسى قرار گیرد.
تمام کسانى که با در دست گرفتنِ « چُتکه» آثار هنرى را تجزیه و تحلیل مىکنند و با « چتکه» بهآنها نمره مىدهند، غالباً، کسانى هستند که از تجربه خلاّق هنرى، بىبهرهاند. این « هنرشناسان» « چتکه» بهدست، غالباً، در محاسبات و ارزیابىهاى خود، همان جاهایى را که قابلِ ادراکِ « باچهگونه» است مورد بررسى قرار مىدهند و از اصل هنر که قلمروى « بى چهگونه» دارد، غالباً، درغفلتاند.
تجربه دینى، تجربه هنرى، تجربه عشق، همه از قلمروِ « ادراکِ بى چهگونه» سرچشمهمىگیرند. بهترین تمثیلِ آن داستان مردى است که عاشق زنى بود و هرشب، بهعشقِ دیدارِ آن زن،از رودخانهاى ژرف و هولناک، عبور مىکرد. این دیدارها مدتها ادامه داشت تا آن که یک شبمرد، از زن پرسید که « این لکه سفید کوچک در چشم تو از کى پیدا شده است؟» زن بدو گفت: « ازوقتى که عشقِ تو کم شده است. این لکّه همیشه در چشمِ من بود و تو، بهعلّتِ عشق، آن رانمىدیدى. اکنون بهتو توصیه مىکنم که امشب از رودخانه عبور نکنى که غرق خواهى شد» و آنمرد نپذیرفت و غرق شد.(4) زیرا دیگر عاشق نبود و از نیروى عشق بهره نداشت. آن « ادراکِ بىچهگونه» که سرچشمه عشق بود بهادراکى « با چهگونه» (آگاهى از لکّه سفید در چشم معشوق)بَدَل شده بود و عملاً، عشق، از میان برخاسته بود. در میان امثال و حکمى که برسرِ زبانهاستاگر دقت کنیم، همین تجربه تکرار مىشود که:
چشم بداندیش، که برکنده باد،عیب نماید هنرش در نظر ور هنرى دارى و هفتاد عیبدوست نبیند بجزآن یکهنر(5) یا در این بیت عربى:
وَ عَیْنُالرّضا عَنْ کُلِّ عیبٍ کَلیلةٌ
وَ لکّن عَینُ السُخْطِ تُبْدِى المساویا
تعبیر « دوست نبیند بهجز آن یک هنر» صورتِ ساده شده همان قصه مردِ عاشق است که ازرودخانه عبور مىکرد و تعبیرِ « عینالرضا» که شاعرى آن را بهفارسى ترجمه کرده است و بدینگونه شهرت دارد:
چشمِ رضا بپوشد هرعیب را که دید
چشم حسد پدید کند عیب ناپدید
صورت ساده شده « چشم عاشق» و چشم شخصى است که بهموضوعى « ایمان مىورزد» ویا از یک « اثر هنرى» التذاذ مىبرد. اینها حقایق ساده شدهاى از آن نکته ژرف است که در قلمروِ« عشق» ، « ایمان» و « هنر» نوعى « نمىدانم» و نقطه « ابهام» همیشه باید باشد وگرنه عشق و هنر وایمان از میان برمىخیزد.
هرکس تجربه عشق را - فراتر از حدِّ پاسخ بهنیاز جنسى - در خود احساس کرده باشد مىداندکه در مرکزِ آن، چنین ادراکِ بى چهگونهاى نهفته است. پاسخى که لیلى بهخلیفه داد بهترینمصداق این حقیقت است. وقتى که خلیفه از رهگذرِ ادراکِ « با چهگونه» جمال لیلى را مىدید ومجنون با ادراکِ « بى چهگونه» :
گفت لیلى را خلیفه « کان توى
کز تو مجنون شد پریشان و غوى؟
از دگر خوبان تو افزون نیستى»
گفت: « خامُش! چون تو مجنون نیستى» (6)
« تو مجنون نیستى» یعنى تو از ادراکِ « بلاکیف» و « بى چهگونه» محرومى و مجنون از آن بهرهدارد. تو چُتکه برداشتهاى و مىگویى « بینىِ لیلى بهخوبى بینىِ فلان دختر نمىرسد، چشمش هماز چشمِ فلان دختر زیباتر نیست و...» حاصل این برداشتِ تو ادراکى است « با چهگونه» امّامجنون، چنین چُتکهاى در دست ندارد نگاهِ او نگاهِ عاشق است و ادراکِ او ادراکِ « بى چهگونه» .
در مرکزِ تمام تجربههاى دینى، عرفانى، و اِلاهیّاتىِ بشر این « ادراکِ بى چهگونه» باید وجودداشته باشد و نقطهاى غیرِقابلِ توصیف و غیرقابلِ توضیحِ با ابزار عقل و منطق، باید در اینگونهتجربهها وجود داشته باشد و بهمنزله ستون فقراتِ این تجربهها قرار گیرد. در التذاذِ از آثار هنرىنیز ما با چنین ادراکِ بلاکیف و بى چهگونهاى، همواره، رو بهرو هستیم. چرا « هنر» و « ابتذال» بایکدیگر جمع نمىشوند؟ زیرا وقتى چیزى مبتذل (بهمعنى لغوى کلمه) شد، دیگر نقطه ابهام وزمینهاى براى ادراکِ بى چهگونه ندارد.
از همین جاست که گاه یک « اثر» براى بعضى از مردم مصداقِ هنر است و براى بعضى دیگرهنر شمرده نمىشود. آنها که هنر مىدانندش هنوز نقطه ادراکِ بى چهگونهاى در آن مىیابند و آنهاکه آن اثر را از مقوله هنر بهحساب نمىآورند کسانى هستند که آن اثر، براى آنها، هیچ نقطه ادراکِبلاکیفى ندارد: مشتِ آن « هنرمند» و صاحب آن اثر در برابرِ آنها باز است. مثل اینکه بگویند: اینشعر فقط وزن و قافیه دارد یا تشبیهش صورتِ دست مالىِ شده فلان تشبیهِ از فلان شاعر است یامضمونش را دیگرى با صورتى که مرکزى براى ادراک بلاکیف دارد، قبلاً، آورده است. براى اینگونه افراد، آن اثر، دیگر مصداق هنر نخواهد بود. امّا اگر کسانى باشند که از آن گونه هوش وآگاهى برخوردار نباشند، مىتوانند از چنان اثرى هم احساس التذاذ هنرى کنند، زیرا براى آنهاهنوز، نقطههایى از ادراکِ بى چهگونه در آن « اثر» وجود دارد.
پس در فاصله زبان روزمرّه و حرفهاى مکرّرِ کوچه و بازارِ مردم، از یک سوى، وشاهکارهاى مسلّمِ شعرِ جهان از سوى دیگر، همیشه، مجموعه بىشمارى از طیفهاى هنرى، باشدّت و ضعفِ بسیار، وجود خواهد داشت. تا مخاطب و داورِ این موضوع چه کسانى باشند؟
در کاربُردهاى روزانه، مىگوییم این اثرِ هنرى یا این شعر، یا این قطعه موسیقى « لطیف» استو کمتر متوجّهِ عمقِ این کلمه مىشویم. با اینکه لطیف از اسماء الاهى است و مفسّرانِ قرآن دربابِ آن، از دیدگاههاى گوناگون سخن گفتهاند(7)، کمتر کسى « لطیف» را بدان خوبى و ژرفى درککرده است که یکى از « مجانینِ عقلا» که از او درباره « الّلطیف» پرسیدند و او گفت:
لطیف آن است که « بى چهگونه» ادراک شود(8) توضیحى که این دیوانه درباره معنى« اللّطیف» ، از اسماء اِلاهى، داده است، بىگمان درستترین و ژرفترین توضیح است زیرا معناىآن را بههمان قلمروى بُرده است که مرکز « اِلاهیّات» است و آن عبارت است از « ادراکِ بىچهگونه.» در قرآن کریم در چند مورد صفتِ « اللّطیف» درباره خداوند آمده است از جمله در آیه103 سوره انعام (سوره ششم) است و در این بافت: « لاتُدرکه الأَبصار و هُوَ یُدرِکُ الأبصار وَهُوَاللّطیفُالخَبیر» (6 /103) .
و این بافت، مناسبترین بافتى براى مسأله ادراکِ بى چهگونه حق تعالى است: چیزى رابتوان احساس کرد و نتوان آن را « دید» و بهقلمروِ تجربه اِبصار و دیدن درآورد، بهترین تعبیرى کهاز آن مىتوان تصور کرد همانا همان اللّطیف است با تفسیرى که آن مجنونِ عاقل ارائه داده است.
مفسّرانِ اشعرى و معتزلى و شیعى درباره این آیه و فهمهاى گوناگونِ خود از این آیه سخنهاگفتهاند ولى هیچ کس بهاین ظرافت و ژرفى که آن دیوانه از آن سخن گفته است نرسیده است.(9)
« اسم» اللّطیف که در قرآن کریم هفت مورد درباره حق تعالى بهکار رفته است، همواره با« اسمى» دیگر از قبیل « الخبیر» (پنج مورد) و العلیم (یک مورد) و القوّى (یک مورد) همراه بودهاست دلیل آن از نظر بلاغى، گویا، این است که آن صفتها وجودِ او را از طریقِ معناى خوداثبات مىکنند و « اللّطیف» صاحبِ آن صفتها را که وجودى محسوس است بهگونه « بلاکیف» و« بى چهگونه» در مىآورد. بههمین دلیل حتى یک مورد هم « اللّطیف» بهتنهایى بهکار نرفته است.
خداى را مىتوان شناخت امّا با شناختى « بى چهگونه» اگر در ذاتِ حق به« چهگونگى» برسیمهمان مصداقِ « کُلّما ماَمیَّزتُمُوهُ بأوهامِکُم» است که « مردود» است و « مصنوع»(10) . عیناً در موردِ« هنر» و « عشق» نیز این قضیّه صادق است. در مرکزِ هر« عشق» و هر« اثر هنرى» آن ادراکِ « بىچهگونه» حضور دارد. هم خدا « لطیف» است و هم « هنر» و هم « عشق» و هرسه را ما « بى چهگونه» ادراک مىکنیم. و اگر « با چگونه» شد دیگر نه خداست و نه عشق و نه هنر.
1) حدیقه سنائى، چاپ استاد مدرس رضوى، 114، صورتِ انتخابىِ متن استاد چنین است: تو بدان،ولى نسخه بدلها: تو مدان دارند که هم با قرینه مقامى و هم با سابقه عرفانى و فرهنگى تصوفِ خراسانانطباق استوارى دارد.
2) اسرار التوحید، چاپ آگاه، 32/1 و مقایسه شود با تعبیر « تو مباش» در همان کتاب 43/1.
3) تاریخ دقیق این گفتارِ مالک بن انس را ضبط نکردهاند یا من ندیدهام ولى ظاهراً در نیمه اوّلِ قرندوم بوده است که مردى از او در مسجد مىپرسد که « الرحمن على العرش استوى» یعنى چه؟ و اومىگوید: الا ستواءُ معقول والکیفُ مجهول و لا اضنک الاّ رجل سوء» العقد الفَرید، ابنعبدربّه 166/1 و بهصورتهاى دیگر هم نقل کردهاند که « استوا، معلوم است و چه گونگى آن مجهول و ایمانِ بدان واجب وسئوال از آن بدعت» احیاء علوم الدین، غزالى، 96/1 براى تفصیل مراجعه شود به تعلیقات اسرارالتوحید 577- 9/2.
4) قدیمیترین جایى که این داستان را بهیاد دارم در سوانح احمد غزالى است. و پس از غزالى، سنائىدر حدیقه، آن را منظوم کرده است حدیقةالحقیقه 331 - 2 و پس از او عطار، در منطقالطیر، 169.
5) گلستان سعدى، چاپ استاد یوسفى، خوارزمى، 136.
6) مثنوى، چاپ نیکلسون، 26 / 12.
7) براى نمونه مراجعه شود بهروح الارواح، سمعانى، که شرح اسماء حسنى اِلاهى است صفحات241-257 سمعانى اللطیف را در مفهومى غیر جمال شناسانه گرفته و بهمعنىِ علیم و مُحسِن. با اینکهاسلوبِ عرفانىِ او اقتضاى آن را داشته که با نگاهى جمال شناسانه بهکلمه اللطیف بنگرد.
8) مجانین العقلاء، محمدبن حسن نیشابورى، چاپ الکیلانى، 151 و مقایسه شود با تازیانههاى سلوک،245.
9) براى تفاوت آراء مفسران در فهم اللّطیف و تمامىِ آیه مراجعه شود بهزمخشرى کشاف 54/2 از دیدمعتزلى و امام فخر، در مفاتیحالغیب، 124-33/13 و قشیرى در لطایفالاشارات 493/1 از دید اشعرى و از دیدشیعى جوامعُ الجامع، طبرسى، چاپ سنگى، 133 که روایتى از حضرت رضا (ع) نقل مىکند که « اِنّها الأبصارُبالقلوب» و خود مؤلف توضیح مىدهد که « اى لا یقعُ علیه الأوهام و لا یُدرکُ کیفَ هو؟» .
10) سخنى است بسیار مشهور در میان صوفیّه به نامِ شبلى معروف است. اللُّمع، ابونصرِ سرّاج، 30. ودر میان شیعه بهنام امام باقر(ع) المحجّةُالبیضاء، 131/1 و تعلیقات استاد مدرس رضوى بر حدیقه، 129.
خدا قوت
از تمامی زحماتت، که میدونم برای پیشرفت دانشگاه و دانشجوهاست ممنونم.