روز و شب خواب ریاضی دیده ام

دانشجو معلمان دبیری ریاضی

روز و شب خواب ریاضی دیده ام

دانشجو معلمان دبیری ریاضی

ادراک بی چگونه هنر

دوشنبه, ۴ آذر ۱۳۹۲، ۱۲:۱۸ ب.ظ

ادراک بی چگونه هنر


استاد محمدرضا شفیعى کدکنى‏ ‏

« زبانِ علم» مى‏جوشد چو خورشید
«زبانِ معرفت» گنگ است جاوید

 

به فرموده استاد مرادی ...مطالعه این مقاله اجباری است .



 

 

عطار

مى‏توان گفت که میدانِ معرفت و شناخت انسان، از درون و پیرامونش، از دو گونه بیرون نیست: « شناختِ عاطفى و هنرى» و« شناختِ منطقى و علمى» . در شناختِ منطقى و علمى نوعى معرفتِ یکسان و جهانى و بى‏مرز Universal وجود دارد که همه افراد بشریک تصوّر از « مثلث» یا « کُره» یا « آب» و یا « هوا» دارند ولى شناختِ هنرى و عاطفى در بافت‏هاى فرهنگى و زمینه‏هاى تاریخى وجغرافیائى متفاوت است. در عرصه شناختِ منطقى و علمى ما موضوعِ معرفت را به‏دیگران عیناً انتقال مى‏دهیم، یعنى اگر ندانند که آب‏درصد درجه حرارت در کنارِ دریا به‏جوش مى‏آید و یا مجموع زوایاى مثلث صد و هشتاد درجه است، از راهِ استدلال یا آزمایش این‏مطلب را به‏آنها « ثابت» مى‏کنیم ولى در عرصه شناختِ عاطفى ما آنها را فقط « اقناع» مى‏کنیم به‏این معنى که وقتى مخاطبى را تحتِ تأثیریک بیان هنرى قرار مى‏دهیم، چیزى را براى او « اثبات» نمى‏کنیم ولى او را در برابرِ مفهومِ آن بیان، « اقناع» مى‏کنیم.

تا اینجاى مطلب، چندان بدیهى است که من از نوشتنِ همین چند سطر هم باید عذرخواهى کنم. ولى براى دنباله بحث، یادآورى آن‏را ضرورى یافتم و ناگزیر بودم. آنچه در دنباله این امرِ بدیهى مى‏خواهم مطرح کنم این است که میزانِ « اطمینان» و « یقین» و « ابطال‏ناپذیرىِ» بسیارى از داده‏هاى عاطفى و هنرى، گاه، چندان استوار است که رویاروىِ معرفتِ منطقى و علمى مى‏ایستد و در ناخودآگاهِ‏آدمى به‏ستیزه با داده‏هاى معرفتِ منطقى و علمى، برمى‏خیزد و حتى آن را مغلوب مى‏کند. تصور مى‏کنم در این بخش از سخن هم‏به‏تکرار یک امرِ بدیهى پرداخته‏ام. هرچه هست از گفتنِ آن نیز ناگزیر بودم. نگاهى به‏تاریخ علم و تمدن نشان مى‏دهد که « معرفتِ اقناعى» رویاروىِ « معرفتِ اثباتى» غالباً صف‏آرایى داشته و بسیارى از داده‏هاى معرفتِ اثباتى را مغلوب خود ساخته است. گاه نیز مغلوب‏معرفتِ اثباتى شده است. چنان نیست که همواره معرفتِ اثباتى از این نبرد پیروز، به‏در آمده باشد. بسیارى از گزاره‏هاى هنرى (که‏وظیفه‏اى اقناعى دارند) بربسیارى از مفاهیم و مصادیقِ « علم» غلبه کرده‏اند. کهنه شدن بعضى از داده‏هاى علم و استمرارِ ارزش‏شاهکارهاى هنرى، نشانه پیروزىِ بخشى از گزاره‏هاى هنرى در برابر بعضى از گزاره‏هاى علمى است.

بار دیگر از طرح این بدیهیّات نیز باید عذرخواهى کنم تا برسم به‏اصلِ مطلب که قدرى پیچیده مى‏نماید و آن این است که در مرکزِتمام گزاره‏هاى اقناعى (یعنى دینى و هنرى) نوعى ادراکِ « بلاکیف» و « بى چه‏گونه» وجود دارد و در مرکز گزاره‏هاى « اثباتى» ما به‏چنین‏ادراکى نمى‏رسیم، بلکه برعکس ادراک ما ادراکى است که از « کیف» و « چه‏گونگىِ» آن آگاهى داریم و در مقابل باید آن را ادراکِ « ذاتِ کیف» یا ادراک « با چه‏گونه» نام‏گذارى کرد.

با هرگزاره علمى و منطقى، مخاطب، « چه‏گونگىِ» معرفتِ حاصل از آن گزاره را، با تمام اجزاء، در مى‏یابد ولى در هرگزاره هنرى، وبه‏ویژه در مرکزِ آن، نوعى معرفتِ « بلاکیف» و نوعى شناختِ « بى چه‏گونه» وجود دارد. اگر لذتى که طفلان خردسال از « اَتَلْ مَتَلْ تُوتُوله» مى‏برند - و تکرارِ آن در طول قرون و اعصار نشان دهنده این واقعیّت است - مصداقِ ساده گزاره هنرى و اقناعى تلقى شود و التذاذِ از فلان‏غزل حافظ براى هنرشناسان، نمونه پیچیده گزاره‏هاى اقناعى و هنرى باشد، در مرکزِ ادراکِ ما از غزل حافظ یک شناختِ « بلاکیف» وجوددارد که در مرکزِ التذاذِ کودک از « اَتَلْ مَتَلْ توتوله» نیز براى او وجود دارد. وقتى کودک بزرگ‏تر شد خواهد فهمید که در مرکزِ آن التذاذ، ادراکِ‏بلاکیفى نسبت به‏نظامِ ایقاعى آن کلمات نهفته بوده است که او را چنان مسحور خود مى‏کرده است و ما نیز از تأمل در شعرِ حافظ به‏این‏نتیجه مى‏رسیم که چیزى در آن نهفته است که « یُدْرَک و لایُوصَف» است و هرچه هست امرى است « اقناعى» و نه اثباتى.

اصلِ سخن، در این گفتار، توجه دادنِ خواننده است به‏این نکته که در مرکزِ هرپدیده‏هنرى و هربیانِ عاطفى، یک امرِ « بلاکیف» و یک ابلاغِ « بى چه‏گونه» نهفته است که اگر ما بتوانیم‏آن را از « بلاکیف بودن» و « بى چه‏گونه بودن» به‏در آوریم، مى‏توانیم آن ابلاغ را از عرصه هنرى‏بودن و از تأثیر عاطفى‏اش خلع کنیم و بگوییم براى ما، مصداقِ هنر نیست و برما تأثیرِ عاطفى‏ندارد.

در ترجمه آثار هنرى و گزاره‏هاى عاطفىِ دیگر زبان‏ها، اگر نتوانیم آن ویژگىِ « بلاکیف» بودن و

« بى چه‏گونگى» را به‏نوعى بازآفرینى کنیم، چیز مهمى از آن گزاره انتقال نخواهد یافت و همین جامى‏توان یادآور شد که اى بسا، در ترجمه، آن ویژگىِ « بلاکیف» و « بى چگونه» از اصل هم بیشتراتفاق مى‏افتد یا در جاهایى از اثر - که در متنِ اصلى « بى چگونگى» وجود دارد - در ترجمه وجودنداشته باشد، و برعکس، در مواردى از ترجمه این « بى چگونگى» اتفاق افتد که در اصل اثرنیست. آنها که دست اندرکارِ ترجمه شعر بوده‏اند این تجربه را بسیار داشته‏اند.

این‏که ما از متون مقدّس در زبانى غیر از زبان خودمان بیشتر متأثر مى‏شویم (دعاها،زیارتنامه‏ها، مناجات‏ها) باید ریشه‏اش در همین مسأله ادراکِ « بلاکیف» باشد، چون در این گونه‏سخنان در زبانِ خودمان براى « بى چگونگى» میدانِ کمترى وجود دارد.

در تمام مصادیقِ هنرهاى ناب، در تمام شطح‏هاى صوفیه، در تمام دعاها و مناجات‏هاى‏متعالى و جاودانه، صبغه‏اى از ادراکِ « بلاکیف» و احساسِ « بى چه‏گونه» وجود دارد.

در مرکزِ تمام شاهکارهاى هنرى، این ویژگىِ ادراکِ « بى چه‏گونه» و « نقطه نامعلوم» نهفته‏است. نقطه نامعلومى که اگر روزى به‏معلوم بَدَل شود، دیگر آن شاهکار، شاهکار تلقى نخواهدشد؛ دستِ کم براى کسى که این آگاهى را یافته و دیگر در برابر آن اثر آن ادراکِ بى‏چگونه را درخود نمى‏یابد.

در جوهرِ همه ادیان و در مرکزِ تمامِ جریان‏هاى عرفانى جهان، این مسأله « ادراکِ بلاکیف» حضور دارد. به‏همین دلیل، عرفان و دینى که در مرکزِ آن عناصرى از « پارادوکس» وجود نداشته‏باشد، ظاهراً، نمى‏توان یافت. (نمونه‏اش: تثلیث در آئین مسیح و مسأله آفرینش ابلیس دراِلاهیات اسلامى و...) دینى که تمام اجزاى آن را بتوان با منطق و به‏بیان « اثباتى» و عقلانى‏توضیح داد همان قدر دین است و پایدار که اثرى هنرى که تمامِ جوانبِ زیبائىِ آن را بتوان‏توصیف کرد. اگر تمام اجزاى یک دین را بتوان به« بیانِ اثباتى» توضیح داد، دیگر آن دین باقى‏نخواهد ماند و اگر تمام جوانبِ اثرى هنرى را بتوان با بیان اثباتى، توصیف کرد، دیگر آن اثر،اثرى هنرى نخواهد بود. قدماى متفکرین ما، قلمرو « ایمان» را قلمروِ « تو مدان» مى‏دانسته‏اندیعنى عقیده داشته‏اند، رابطه‏اى وجود دارد میان « ایمان» و یک « نامعلوم» سنائى در حدیقه‏مى‏گوید:

چه کنى جستجوىِ چون جان، تو

« تو مدان» نوش کن چو « ایمان» تو(1)

یعنى ایمان، امرى است از مقوله « تو مدان» و « تو مدان» اصطلاحى است که با ابوسعیدابوالخیر واردِ قلمرو عرفان ایرانى شده است. داستانِ آن به‏اختصار این است که وقتى بوسعید درکودکى به‏دکّانِ پدرش - که عطّار بود - مى‏رفت، هرلحظه از او مى‏پرسید که این خریطه چه دارد وآن خریطه چه دارد؟ سرانجام حوصله پدرش سرآمد و براى رهائى از پرسش‏هاى طفل به‏او گفت:این خریطه « تو مدانِ بلخى» دارد. بعدها وقتى بوسعید براثرِ تحوّلاتِ روحى خویش و پشت پازدنِ به‏علوم رسمى، کتاب‏هاى خود را، در خاک دفن کرد، پدرش از او پرسید که:

« اى پسر! آخر این چیست که تو مى‏کنى؟» شیخ گفت: « یاد دارى آن روز که ما، در دوکانِ‏تو آمدیم و سؤال کردیم که در این خریطه‏ها چیست؟ و در این انبان‏ها چه در کرده‏اى؟» توگفتى: « تو مدانِ بلخى؟» [ پدر] گفت: « دارم» شیخ گفت: « این تو مدانِ میهنگى است!» (2)

بعد از عصرِ بوسعید، این تعبیر « تو مدان» موردِ توجه عُرفا قرار گرفته است و سنائى در این‏بیتِ حدیقه، « ایمان» را از مقوله « تو مدان» به‏حساب مى‏آورد، یعنى چیزى که در مرکزِ آن امرى‏نامعلوم نهفته است. همان که مولانا به بیان دیگر آن را چنین عرضه مى‏دارد: جز که حیرانى نباشدکارِ دین.

در تاریخ اندیشه اسلامى، وقتى امام مالک بن‏اَنَس (1 79 - 93) مسأله « ادراکِ بلاکیف» را در« الرّحمنُ عَلى‏العرشِ اِستوى‏‏» (2 0/5) مطرح کرد(3)، به‏نظرم یکى از مهمترین حرف‏هاى تاریخ‏اسلام را برزبان آورد و شاید هم یکى از مهمترین اندیشه‏ها را در عرصه الاهیّات جهانى.

از آنجا که قلمروِ دین و قلمروِ هنر، هردو عرصه « ابلاغِ اقناعى» است و نه « ابلاغِ اثباتى» ، پس‏نظریه او در بابِ « ادراک بلاکیف» مى‏تواند در هنرها نیز مورد بررسى قرار گیرد.

تمام کسانى که با در دست گرفتنِ « چُتکه» آثار هنرى را تجزیه و تحلیل مى‏کنند و با « چتکه» به‏آنها نمره مى‏دهند، غالباً، کسانى هستند که از تجربه خلاّق هنرى، بى‏بهره‏اند. این « هنرشناسان» « چتکه» به‏دست، غالباً، در محاسبات و ارزیابى‏هاى خود، همان جاهایى را که قابلِ ادراکِ « باچه‏گونه» است مورد بررسى قرار مى‏دهند و از اصل هنر که قلمروى « بى چه‏گونه» دارد، غالباً، درغفلت‏اند.

تجربه دینى، تجربه هنرى، تجربه عشق، همه از قلمروِ « ادراکِ بى چه‏گونه» سرچشمه‏مى‏گیرند. بهترین تمثیلِ آن داستان مردى است که عاشق زنى بود و هرشب، به‏عشقِ دیدارِ آن زن،از رودخانه‏اى ژرف و هولناک، عبور مى‏کرد. این دیدارها مدت‏ها ادامه داشت تا آن که یک شب‏مرد، از زن پرسید که « این لکه سفید کوچک در چشم تو از کى پیدا شده است؟» زن بدو گفت: « ازوقتى که عشقِ تو کم شده است. این لکّه همیشه در چشمِ من بود و تو، به‏علّتِ عشق، آن رانمى‏دیدى. اکنون به‏تو توصیه مى‏کنم که امشب از رودخانه عبور نکنى که غرق خواهى شد» و آن‏مرد نپذیرفت و غرق شد.(4) زیرا دیگر عاشق نبود و از نیروى عشق بهره نداشت. آن « ادراکِ بى‏چه‏گونه» که سرچشمه عشق بود به‏ادراکى « با چه‏گونه» (آگاهى از لکّه سفید در چشم معشوق)بَدَل شده بود و عملاً، عشق، از میان برخاسته بود. در میان امثال و حکمى که برسرِ زبان‏هاست‏اگر دقت کنیم، همین تجربه تکرار مى‏شود که:

چشم بداندیش، که برکنده باد،عیب نماید هنرش در نظر ور هنرى دارى و هفتاد عیب‏دوست نبیند بجزآن یک‏هنر(5) یا در این بیت عربى:

وَ عَیْنُ‏الرّضا عَنْ کُلِّ عیبٍ کَلیلةٌ

وَ لکّن عَینُ السُخْطِ تُبْدِى المساویا

تعبیر « دوست نبیند به‏جز آن یک هنر» صورتِ ساده شده همان قصه مردِ عاشق است که ازرودخانه عبور مى‏کرد و تعبیرِ « عین‏الرضا» که شاعرى آن را به‏فارسى ترجمه کرده است و بدین‏گونه شهرت دارد:

چشمِ رضا بپوشد هرعیب را که دید

چشم حسد پدید کند عیب ناپدید

صورت ساده شده « چشم عاشق» و چشم شخصى است که به‏موضوعى « ایمان مى‏ورزد» ویا از یک « اثر هنرى» التذاذ مى‏برد. اینها حقایق ساده شده‏اى از آن نکته ژرف است که در قلمروِ« عشق» ، « ایمان» و « هنر» نوعى « نمى‏دانم» و نقطه « ابهام» همیشه باید باشد وگرنه عشق و هنر وایمان از میان برمى‏خیزد.

هرکس تجربه عشق را - فراتر از حدِّ پاسخ به‏نیاز جنسى - در خود احساس کرده باشد مى‏داندکه در مرکزِ آن، چنین ادراکِ بى چه‏گونه‏اى نهفته است. پاسخى که لیلى به‏خلیفه داد بهترین‏مصداق این حقیقت است. وقتى که خلیفه از رهگذرِ ادراکِ « با چه‏گونه» جمال لیلى را مى‏دید ومجنون با ادراکِ « بى چه‏گونه» :

گفت لیلى را خلیفه « کان توى‏

کز تو مجنون شد پریشان و غوى؟

از دگر خوبان تو افزون نیستى»

گفت: « خامُش! چون تو مجنون نیستى» (6)

« تو مجنون نیستى» یعنى تو از ادراکِ « بلاکیف» و « بى چه‏گونه» محرومى و مجنون از آن بهره‏دارد. تو چُتکه برداشته‏اى و مى‏گویى « بینىِ لیلى به‏خوبى بینىِ فلان دختر نمى‏رسد، چشمش هم‏از چشمِ فلان دختر زیباتر نیست و...» حاصل این برداشتِ تو ادراکى است « با چه‏گونه» امّامجنون، چنین چُتکه‏اى در دست ندارد نگاهِ او نگاهِ عاشق است و ادراکِ او ادراکِ « بى چه‏گونه» .

در مرکزِ تمام تجربه‏هاى دینى، عرفانى، و اِلاهیّاتىِ بشر این « ادراکِ بى چه‏گونه» باید وجودداشته باشد و نقطه‏اى غیرِقابلِ توصیف و غیرقابلِ توضیحِ با ابزار عقل و منطق، باید در این‏گونه‏تجربه‏ها وجود داشته باشد و به‏منزله ستون فقراتِ این تجربه‏ها قرار گیرد. در التذاذِ از آثار هنرى‏نیز ما با چنین ادراکِ بلاکیف و بى چه‏گونه‏اى، همواره، رو به‏رو هستیم. چرا « هنر» و « ابتذال» بایکدیگر جمع نمى‏شوند؟ زیرا وقتى چیزى مبتذل (به‏معنى لغوى کلمه) شد، دیگر نقطه ابهام وزمینه‏اى براى ادراکِ بى چه‏گونه ندارد.

از همین جاست که گاه یک « اثر» براى بعضى از مردم مصداقِ هنر است و براى بعضى دیگرهنر شمرده نمى‏شود. آنها که هنر مى‏دانندش هنوز نقطه ادراکِ بى چه‏گونه‏اى در آن مى‏یابند و آنهاکه آن اثر را از مقوله هنر به‏حساب نمى‏آورند کسانى هستند که آن اثر، براى آنها، هیچ نقطه ادراکِ‏بلاکیفى ندارد: مشتِ آن « هنرمند» و صاحب آن اثر در برابرِ آنها باز است. مثل اینکه بگویند: این‏شعر فقط وزن و قافیه دارد یا تشبیهش صورتِ دست مالىِ شده فلان تشبیهِ از فلان شاعر است یامضمونش را دیگرى با صورتى که مرکزى براى ادراک بلاکیف دارد، قبلاً، آورده است. براى این‏گونه افراد، آن اثر، دیگر مصداق هنر نخواهد بود. امّا اگر کسانى باشند که از آن گونه هوش وآگاهى برخوردار نباشند، مى‏توانند از چنان اثرى هم احساس التذاذ هنرى کنند، زیرا براى آنهاهنوز، نقطه‏هایى از ادراکِ بى چه‏گونه در آن « اثر» وجود دارد.

پس در فاصله زبان روزمرّه و حرف‏هاى مکرّرِ کوچه و بازارِ مردم، از یک سوى، وشاهکارهاى مسلّمِ شعرِ جهان از سوى دیگر، همیشه، مجموعه بى‏شمارى از طیف‏هاى هنرى، باشدّت و ضعفِ بسیار، وجود خواهد داشت. تا مخاطب و داورِ این موضوع چه کسانى باشند؟

در کاربُردهاى روزانه، مى‏گوییم این اثرِ هنرى یا این شعر، یا این قطعه موسیقى « لطیف» است‏و کمتر متوجّهِ عمقِ این کلمه مى‏شویم. با اینکه لطیف از اسماء الاهى است و مفسّرانِ قرآن دربابِ آن، از دیدگاه‏هاى گوناگون سخن گفته‏اند(7)، کمتر کسى « لطیف» را بدان خوبى و ژرفى درک‏کرده است که یکى از « مجانینِ عقلا» که از او درباره « الّلطیف» پرسیدند و او گفت:

لطیف آن است که « بى چه‏گونه» ادراک شود(8) توضیحى که این دیوانه درباره معنى« اللّطیف» ، از اسماء اِلاهى، داده است، بى‏گمان درست‏ترین و ژرف‏ترین توضیح است زیرا معناى‏آن را به‏همان قلمروى بُرده است که مرکز « اِلاهیّات» است و آن عبارت است از « ادراکِ بى‏چه‏گونه.» در قرآن کریم در چند مورد صفتِ « اللّطیف» درباره خداوند آمده است از جمله در آیه‏‏103 سوره انعام (سوره ششم) است و در این بافت: « لاتُدرکه الأَبصار و هُوَ یُدرِکُ الأبصار وَهُوَاللّطیفُ‏الخَبیر» (6 /103) .

و این بافت، مناسب‏ترین بافتى براى مسأله ادراکِ بى چه‏گونه حق تعالى است: چیزى رابتوان احساس کرد و نتوان آن را « دید» و به‏قلمروِ تجربه اِبصار و دیدن درآورد، بهترین تعبیرى که‏از آن مى‏توان تصور کرد همانا همان اللّطیف است با تفسیرى که آن مجنونِ عاقل ارائه داده است.

مفسّرانِ اشعرى و معتزلى و شیعى درباره این آیه و فهم‏هاى گوناگونِ خود از این آیه سخن‏هاگفته‏اند ولى هیچ کس به‏این ظرافت و ژرفى که آن دیوانه از آن سخن گفته است نرسیده است.(9)

« اسم» اللّطیف که در قرآن کریم هفت مورد درباره حق تعالى به‏کار رفته است، همواره با« اسمى» دیگر از قبیل « الخبیر» (پنج مورد) و العلیم (یک مورد) و القوّى (یک مورد) همراه بوده‏است دلیل آن از نظر بلاغى، گویا، این است که آن صفت‏ها وجودِ او را از طریقِ معناى خوداثبات مى‏کنند و « اللّطیف» صاحبِ آن صفت‏ها را که وجودى محسوس است به‏گونه « بلاکیف» و« بى چه‏گونه» در مى‏آورد. به‏همین دلیل حتى یک مورد هم « اللّطیف» به‏تنهایى به‏کار نرفته است.

خداى را مى‏توان شناخت امّا با شناختى « بى چه‏گونه» اگر در ذاتِ حق به« چه‏گونگى» برسیم‏همان مصداقِ « کُلّما ماَمیَّزتُمُوهُ بأوهامِکُم» است که « مردود» است و « مصنوع»(10) . عیناً در موردِ« هنر» و « عشق» نیز این قضیّه صادق است. در مرکزِ هر« عشق» و هر« اثر هنرى» آن ادراکِ « بى‏چه‏گونه» حضور دارد. هم خدا « لطیف» است و هم « هنر» و هم « عشق» و هرسه را ما « بى چه‏گونه» ادراک مى‏کنیم. و اگر « با چگونه» شد دیگر نه خداست و نه عشق و نه هنر.


1) حدیقه سنائى، چاپ استاد مدرس رضوى، 114، صورتِ انتخابىِ متن استاد چنین است: تو بدان،ولى نسخه بدل‏ها: تو مدان دارند که هم با قرینه مقامى و هم با سابقه عرفانى و فرهنگى تصوفِ خراسان‏انطباق استوارى دارد.
2) اسرار التوحید، چاپ آگاه، 32/1 و مقایسه شود با تعبیر « تو مباش» در همان کتاب 43/1.
3) تاریخ دقیق این گفتارِ مالک بن انس را ضبط نکرده‏اند یا من ندیده‏ام ولى ظاهراً در نیمه اوّلِ قرن‏دوم بوده است که مردى از او در مسجد مى‏پرسد که « الرحمن على العرش استوى» یعنى چه؟ و اومى‏گوید: الا ستواءُ معقول والکیفُ مجهول و لا اضنک الاّ رجل سوء» العقد الفَرید، ابن‏عبدربّه 166/1 و به‏صورت‏هاى دیگر هم نقل کرده‏اند که « استوا، معلوم است و چه گونگى آن مجهول و ایمانِ بدان واجب وسئوال از آن بدعت» احیاء علوم الدین، غزالى، 96/1 براى تفصیل مراجعه شود به تعلیقات اسرارالتوحید 577- 9/2.
4) قدیمیترین جایى که این داستان را به‏یاد دارم در سوانح احمد غزالى است. و پس از غزالى، سنائى‏در حدیقه، آن را منظوم کرده است حدیقةالحقیقه 331 - 2 و پس از او عطار، در منطق‏الطیر، 169.
5) گلستان سعدى، چاپ استاد یوسفى، خوارزمى، 136.
6) مثنوى، چاپ نیکلسون، 26 / 12.
7) براى نمونه مراجعه شود به‏روح الارواح، سمعانى، که شرح اسماء حسنى‏ اِلاهى است صفحات‏‏241-257 سمعانى اللطیف را در مفهومى غیر جمال شناسانه گرفته و به‏معنىِ علیم و مُحسِن. با اینکه‏اسلوبِ عرفانىِ او اقتضاى آن را داشته که با نگاهى جمال شناسانه به‏کلمه اللطیف بنگرد.
8) مجانین العقلاء، محمدبن حسن نیشابورى، چاپ الکیلانى، 151 و مقایسه شود با تازیانه‏هاى سلوک،245.
9) براى تفاوت آراء مفسران در فهم اللّطیف و تمامىِ آیه مراجعه شود به‏زمخشرى کشاف 54/2 از دیدمعتزلى و امام فخر، در مفاتیح‏الغیب، 124-33/13 و قشیرى در لطایف‏الاشارات 493/1 از دید اشعرى و از دیدشیعى جوامعُ الجامع، طبرسى، چاپ سنگى، 133 که روایتى از حضرت رضا (ع) نقل مى‏کند که « اِنّها الأبصارُبالقلوب» و خود مؤلف توضیح مى‏دهد که « اى لا یقعُ علیه الأوهام و لا یُدرکُ کیفَ هو؟» .
10) سخنى است بسیار مشهور در میان صوفیّه به نامِ شبلى معروف است. اللُّمع، ابونصرِ سرّاج، 30. ودر میان شیعه به‏نام امام باقر(ع) المحجّةُالبیضاء، 131/1 و تعلیقات استاد مدرس رضوى بر حدیقه، 129.

 

نظرات  (۲)

۰۹ آذر ۹۲ ، ۲۲:۰۶ مهسا مرتضوی
سلام  دوست عزیزم
خدا قوت
 از تمامی زحماتت، که میدونم برای پیشرفت دانشگاه و دانشجوهاست ممنونم.
پاسخ:
سلام  با نو
ممنون ...شرمنده کردی ... وظیفمونه ...  :)
در کوچه درس رهگذاریم هنوز / وین راه دراز می سپاریم هنوز
از اول ثبت نام سال ها می گذرد / ما واحد پاس نکرده داریم هنوز!
روز دانشجو مبارک
پاسخ:
سلام وسپاس بر شما هم مبارک

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">